نکتهی منفیای که توی آزادی و اختیار وجود داره، مسئولیته. هیچوقت نمیشه با گفتن جملهی «چیکار میکردم، مجبور بودم» یا جملهی «چیکار میکردم چاره دیگهای نداشتم» اشتباهمو توجیه کنم.
نکتهی منفیای که توی آزادی و اختیار وجود داره، مسئولیته. هیچوقت نمیشه با گفتن جملهی «چیکار میکردم، مجبور بودم» یا جملهی «چیکار میکردم چاره دیگهای نداشتم» اشتباهمو توجیه کنم.
میگه هنوز همونم
هه
کجایی داداش، روز به روز دارم لجنتر میشم.
ابتهاج (ظاهرا تو روزای بیماری شهریار) پکر بود و برا شهریار نوشت:
با من بیکس تنها شده یارا تو بمان من بی برگ خزان دیده دگر رفتنیام داغ و درد است همه نقش و نگار دل من زین بیابان گذری نیست سواران را لیک هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم «سایه» در پای تو چون موج دمی زارگریست |
همه رفتند از این خانه خدارا تو بمان تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان دل ما خوش بفریبی است، غبارا تو بمان به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان |
شهریار هم اعصاب نداشت جواب داد:
سایه جان رفتنی استیم بمانیمکه چه؟ درس این زندگی از بهر ندانستن ماست خود رسیدیم بجان، نقش عزیزی هر روز آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز دور سر هلهله و هالهء شاهین اجل کشتئی را که پی غرق شدن ساختهاند قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز بدتر از خواستن این لطمهء نتوانستن ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست گر رهائی است برای همه خواهید از غرق قاتل مرغ و خروسیم یکی مان کمتر شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند |
زنده باشیم و همه روضه بخوانیمکه چه؟ این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟ دوش گیریم و بخاکش برسانیم که چه؟ بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟ ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟ هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟ بی ثمر غورهی چشمی بچلانیم که چه؟ هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟ کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟ ورنه تنها خودی از لجه رهانیمکه چه؟ این همه جان گرامی بستانیم که چه؟ ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟ |
قشنگ بود و خوندنی، بخونید حظ ببرید
شب بود، بیابان بود، زمستان بود، بوران بود، پائول گراهام بود(کاش اسمش پائول گراهان بود). خستگیاشو تو نت میچرخوند، خستگیاش هم که خسته شدن میخوابوندشون. تو این چرخیدنا میدید ملت با هم کل کلها میکنن و میپرن سر و کلهی هم تو کامنتا. یکی برای اینکه جلو دونفر دیگه ژست بگیره. یکی برای این که واقعا حس میکرد طرفش داره چرت میگه و وظیفهی هدایت رو دوشش سنگینی میکرد. یکی چون بحثو دوست داشت. یکی چون بیکار بود. یکی چون هراسان بود، بیابان بود، زمستان بود.
میدید و چندشش میشد از بعضیاش، با بعضیاشم خیلی حال میکرد. میدونم الان چه سوالی ذهنتون رو درگیر کرده. که آیا این آدم با مشاهدهی اینا ننشست یه طبقهبندی بکنه سبکای مختلف مخالفت رو و یه چیزی بسازه به اسم هرم مخالفت گراهام؟ راستش چرا! همونطوری که انتظار میرفت همین کار رو کرد. با خودش گفتش که مخالفتا از سخیفتریناش تا کولتریناش میتونن تو این دستهها قرار بگیرن:
طبقهی همکف، فحش (یا بابا توی اسکل دیگه نظر نده): وقتیه که برای مخالفت روی شخص برچسبای بیربط میزنیم. مثل: "خفه بابا اسکل."، "تو چی میگی پاچهمال." و … حرفی ندارم راجع به این طبقه، سوار آسانسور میشم و همه دکمهها رو میزنم تا یکی یکی تو بقیه طبقهها هم وایسه.
طبقهی اول، به چالش کشیدن شخصیت، جایگاه و یا شایستگی گوینده به جای اهمیت به حرفا: "از یه بسیجی انتظار چه حرفی جز این داری؟"، "خب یه غرب زده معلومه باید همینو بگه!" و خب واضحه حاصل این چیزی جز دور شدن ادبیات آدما از هم و بیش از پیش حرف هم رو نفهمیدن چیزی نمیشه و یه روزی میاد که مطلقا هیچ ادبیات مشترک برای صحبت و نتیجتا امیدی به هدایت/همگرا شدن پیدا نمیشه!
یه دسته جملهی دیگه که از ساکنین این طبقه شنیده میشه اینه: "تو پزشکی، تو رو چه به تحلیل سیاسی {پایان مکالمه}". خب چه ایرادی داره یه نکته یاد بگیری حتی اگه اون نکته رو یه غیرمتخصص یادت بده؟ راستی یه نکتهی بامزه. گراهامی هم که این حرفا رو زده خودش رشتهش کامپیوتره و خب غلط میکنه تو چیزی که توش تخصص نداره نظر میده.
طبقهی دوم، درست صحبت کن: اعتراض به لحن و کلمات مورد استفاده مثلا! مثل: "دوست من، چطور با این مثالا و استدلالای(لالای لالا لای لای) بچهگانه فک میکنی نظرت درسته؟" خب! مثال باید حتما مثبت هیجده باشه که حرف درست بشه؟ هرچند خیلی بهتر از اینه که به شخصیت طرف گیر بدی. چون حداقل نشون میده میدونی مخالفتت با حرف شخصه در حال حاضر و مخالفتت با شخصیتش برای هیچکس مهم نیست =)) یه چیزی که الان یادم اومد: "شاید تو بدی، شاید به خاطر زبونته، چون اولش که اومدی نگفتی من، ار شوهرت گفتی! دیر اومدی نخواه زود برو!"
طبقهی سوم، مخالفت! بدون هیچ استدلالی!:
- ببین تقصیر تو بود این اتفاق. تو اون روز فلان …. درحالیکه باید ….
+ نه! تقصیر من نبود. {پایان}
ممنون بابت توضیحتون! آقای راننده طبقهی بعدی.
طبقهی چهارم، مخالفت به همراه استدلال: اینجا کم کم بحث داره سازنده میشه. بچهها اشک شوق داره میاد تو چشام. دو دقیقه وایسید!
خب! این جا این شکلیه که مخالفتت رو ابراز میکنی و بعد استدلالهات رو برای نظرت میاری. این ایدهآل به نظر میرسه که! پس چرا تو طبقهی آخر نیست؟ چون که اینجا یه مقداری مستقل از نظرات طرف مقابل داری عمل میکنی. حرف خودتو میزنی و استدلالای خودتو میاری. چه بسا به اینجا برسید که خب هم تو درست میگی هم من! چون هر دو استدلالامون رو داریم! پس بهتر از این هم میشه عمل کرد که واقعا. مثلا چه شکلی؟ بیا بریم بالاتر! (تو طبقات بالاتر، تو نوشته پایینتر. حالا بالای من یا بالای شما؟)
طبقهی چهارم، مخالفت به همراه نقل قول: ببین! گفتی که "{در این محل دقیقا به یکی از جملههای طرف مقابل اشاره میشه}" در حالیکه "{در اینجا ایرادی به اون جمله وارد میشه، طبعا با استدلال}". این روش از این نظر خوبه که خب همراهی با بحث توش مشخصه. از این نظر بده که ممکنه جملهای که انتخاب کردی نکتهی اصلی بحث نباشه و حتی با غلط بودنش چیزی از اصل ایدهی طرف مقابل کم نشه. مثل گیر دادن به تاریخا یا اسمای استفاده شده تو صحبت. پس قابل حدسه که:
طبقهی آخر، فهم نکتهی اصلی و مخالفت با اون: نکتهی اصلی بحث رو دریافت میکنید و ابراز مخالفت میکنید و هوراااا. این بحث عجقولیترین نوع بحثه. سراسر رشد و با تمرکز رو مفاهیم اصلی. ولی خب برای اینکه درگیر بحث سر چیزای اشتباه و ناشی از سو تفاهم نشید ضروریه مدام با خودتون نکتهی اصلی حرف طرف مقابل رو مرور کنید و اگه لازم دیدید برداشتتون از نکات اصلی صحبت رو مطرح کنید تا اگه برداشتتون غلط بوده درگیر موافقت یا مخالفت بیخودی نشید. طبیعیه که تقریبا هیچوقت قرار نیست با صد در صد حرفای هیچکسی موافق باشید و صرفا اگه با کلیت موضوع موافقید دیگه بحث ضروری نیست.
پ.ن: میخواستم برای مرور همهی سطوح مخالفت رو در مخالفت با همین نظر آقای گراهام تست کنم که نه حسش بود، نه شایسته بود متن طولانیتر از این شه.
پ.ن: وقتی دنبال اسم هرم میگشتم یه موضوعی دیدم به اسم هرم بولوم که شاید برای کسی که به این پست علاقهمنده جالب باشه. خودم نخوندمش ولی عنقریب نگاهی بهش خواهم انداخت.
این هم از لینک نوشتهی خود سید پائول.
دیشب افلاطون اومد به خوابم گفت: ایرادی نداره اگه یه بچهای از تاریکی بترسه ولی اصلا جالب نیست یه بزرگسال از نور بترسه.
نکتهی نه چندان مهم: احتمالاً اگه کلیپو ببینید قبل خوندن نوشته، بیشتر حس بشه منظورم چیه. احتمالاً.
اول یه ذره از اون چیزای فیلم بگم که میخوام تو این نوشته استفاده کنم. این دختره تو فیلم، مامانش موقع به دنیا آوردنش فوت میشه. این دختره هم خودشو مسئول مرگ مادرش میدونه و البته انگار یه «اینسکیوریتی»ای تو وجودش هست نسبت به از دست دادن عزیزاش. بعد با یه پسره آشنا میشه و یه مدت کوتاهی لاسهای پیشازیدشیپ (pre-zeid-ship) (پیش از رل؟) میزنن. بعد یه روزی میره همونجای ملاقات همیشگیش با پسره و پیداش نمیکنه و اون «اینسکیوریتیـ»ـش میره تو باسنش و کلی کلهش عصبانی میشه. عصر که میبینه پسره رو بهش میگه «اگه قراره دوز پسرم شی نباید حس کنم گم و گور شدی از جلو چشام.» پسره اول خودشو میزنه علی چپ که «چی میگی ضعیفه؟ دوز پسر چیه؟ ما تازه دو روزه همو دیدیم. ما الان سوشال داستانیم.» دختره هم میگه «ببین چیزشعر تحویل من نده. پایه هستی که رابطمونو جدی کنیم یا نه؟ اگه نه که دکمهتو بزن. اگه هم آره، «من تو روابطم این خط قرمزمه» و باید پاش باشی.»
خب. حالا من چی میگم؟
یه فاز آشنایی هست این شکلیه که بدون این که طرفو خیلی دقیق بشناسی یا حتی دوران طولانیای باهاش گشته باشی یا سوشال فلان باشی، میری خیلی رک و صریح بهش میگی من حال کردم باهات و بیا با هم آشنا شیم که اگه با بقیهی زوایای هم حال کردیم و به هم چفت میشدیم و تو هم راضی بودی ازدواج کنیم. من با کلی چیزای این آشنایی حال نمیکنم ولی اصلاً یه چیزیش منو غلام خودش کرده. این که از اول تکلیفتون با هم مشخصه. یعنی اگه حتی همون روز اول میبینی یه ویژگی خیلییی رو مخ وجود داره، مستقیم میری میگی من با این چیز حال نمیکنم. خانمی/آقایی کن و اینو بذار کنار تا بتونم راحت کنارت باشم و اون شونصدتا ویژگی مثبتت رو در نهایت لذت ازش مستفیض شم، اصلاً استنشاقش کنم.
این چیزیه که تو رابطههای نوع دیگه نیست. یعنی طرف حتی اگه برنامهای برای عمیق و جدی شدن با تو داره ممکنه روزای اول حاشا کنه. زمان هم که بیشتر میگذره اینقدر وابسته شدید که دیگه حتی اگه طرف عوض نکنه فلان اخلاقشو تو نمیتونی بکآف کنی. بعد که هیجانای رابطه کم شد و کسی هم تمایلی به بهبود نداره، تو میمونی و یکی با یه ویژگی اخلاقی ابر رو مخ. (ممکنه این ویژگی اصلاً به خاطر «اینسکیوریتی»های زندگی تو باشه و مشکل از تو باشه. ولی یکی از حقوق و انتظارای آدما تو یه رابطهی عاشقانه اینه که یه سری از اینسکیوریتیهات رو هم اگه حل شدنی نیستن، بپذیره و مدیریت کنه. اگه هم حل شدنین، تا روزی که حل نشده، رو مخت راه نره)
یه بار دیگه دیالوگو بریم:
- اگه قراره دوز پسرم شی نباید حس کنم گم و گور شدی از جلو چشام.
+ چی میگی ضعیفه؟ دوز پسر چیه؟ ما تازه دو روزه همو دیدیم. ما الان سوشال داستانیم.
- ببین چیزشعر تحویل من نده. پایه هستی که رابطمونو جدی کنیم یا نه؟ اگه نه که دکمهتو بزن. اگه هم آره، «من تو روابطم این خط قرمزمه» و باید پاش باشی.
نکتهی خیلی بیاهمیتتر از نکتهی اول:
من نوشتههای طولانیم وقتیه که از یه بحرانـ( بی معنیه تو جایی که یه عده دارن از گرسنگی میمیرن، من به این قضایا بگم بحران، ولی میگم دیگه )ـی میام بیرون و تلاش میکنم از یه سری زوایا بررسیش کنم. تا جایی هم که تو ذهنمه تقریباً همه نوشتههای طولانی این وبلاگ شامل این ویژگی میشن. این حرفو برای این میزنم که اون آشناها و دوستایی که اینجا رو میخونن نگران نشن. قرار نیست خودمو بدبخت کنم =))) اتفاقا اینا آثار خروج من از قضیهس =))
پ.ن ۱) صحبت راجع به خط قرمزا و اولویتای اصلی تو رابطهس. چیزایی که تقریباً عدول ازشون غیرممکنه براتون (به هر دلیل). بقیهی چیزا رو هم سعی کنید به هم همگرا شید دیگه =))
پ.ن ۲) اگه مهمه اسم فیلمه: The Truth About Emanuel.
بعدانوشت: مشخصه که کل هدف متن ستایش کوچهعلیچپ نداشتنای اول رابطه برا هم دیگهس؟
یک الف) آدمای ترسو همیشه خیلی به دنیا حال دادن! مثال میخوای؟ یه روز بودا برای اولین بار رفت بیرون قصر باباش یه دور بزنه، دید عه! شت! یکی داره میمیره! یکی مریضه! یکی پیره! یکی .... همینجور که گرخیده بود از همراهش پرسید: سید اینا چرا این مدلین؟ چرا اینقدر اذیتن؟ اون سید بهش گفت(فرض کنید بکگراند حرفای سید داره آهنگ کلید اسرار پخش میشه): این شتریه که رو همهمون میخوابه! ناگزیره! همه بالاخره یه روزی رنج رو باید تجربه کنیم.
یک ب) آدمای نگونبخت همیشه خیلی به دنیا حال دادن! مثال میخوای؟ یه روز اپیکور برای چندمین بار یه نگاه به سر و وضع خودش انداخت! یه آدمی که از شب تا صبح، از صبح تا شب سگ دو میزنه هیچی نمیشه. با یه خانوادهی از هم پاشیده و با یه کودکی سخت! یه زندگی سراسر رنج!
دو) بودا و اپیکور به این نتیجه رسیدن که غایت زندگی تلاش برای دوری از رنج تا حد ممکنه! نظرات زیادی داشتن که من هیچکدومشونو حالیم نیست، اما یه نظر دارن که میخوام از اون بگم براتون. پس چراغا رو خاموش کنید که میخوام دلا پر بکشه هند و یونان. اپیکور و بودا نشستن نگاه کردن دیدن خب یه سری رنجا که واقعا رنجن کاریشون نمیشه کرد. اما یه سری چیزا هستن که یه عده ازشون رنج میبرن یه سری خیلی راحت مدیریتش میکنن. به این نتیجه رسیدن که با توجه به اینکه واقعیت این اتفاقا یه چیزه ولی برخورد آدمای مختلف باهاش فرق داره، پس احتمالا میشه به این چیزا به چشم رنج نگاه نکرد. در حقیقت این اتفاقا نیستن که رنجآورن. این ماییم که مثلا به خاطر اهمیت دادن بیش از حد به یه چیزی یا مثلا در نظر نگرفتن راههای جایگزین یا مثلا وابستگی عاطفی به یه چیزی خیلی از یه مشت اتفاقا رنج میبریم. این مجموعهی «اهمیت دادن بیش از حد به یه چیزی یا مثلا در نظر نگرفتن راههای جایگزین یا مثلا وابستگی عاطفی به یه چیزی و امثالهم» رو اسمشو گذاشتن شفاف و صحیح فکر نکردن. و راه دوری از رنج رو شفاف و صحیح فکر کردن دونستن. بذارید یه مثال بزنم. فرض کنید از اینکه عشق زندگیتون گذاشته رفته رنج میبرید. یا از مصاحبهی کاریای که توش رد شدید. یا هر بولشت دیگهای که تو این دست چیزها میگنجه. شما میخواید به تخمینی از میزان اسفناک بودن اوضاع برسید. اما اولین چیزی که به ذهنتون میاد اینه که وای دیگه بدون اون شخص/شغل من چه آیندهی تباهی دارم. دوباره یه ذره میخواید دقیق فکر کنید، به این فکر میفتید که وای چقدر نبود همچین کسی یا چیزی منو از ایدهآلهای زندگیم دور میکنه. بعد دوباره ....
حالا سوال این بود که چطور شفاف فکر کنیم؟
سه الف) بودا گفت برای شفاف فکر کردن باید تمرکز کنیم. متمرکز نبودن واقعا گند میزنه به شفاف فکر کردن. بیاید سعی کنید ۱۰ دقیقه متوالی فقط یه نون بربری رو در نظر بگیریم و به هیچ چیز دیگهای، مطلقا هیچ چیز دیگهای جز اون فکر نکنیم. من قبلا جاتون سعی کردم و خیلی سریع مقهور شدم :)) (دروغ گفتم من سعی نکردم ولی میدونم نمیتونم) تو مثال رنج بالا هم وضع همینه. ما اگه بتونیم با تمرکز به یه راه جایگزین و به یه ارزشگذاری نسبت به از دست رفتهها فکر کنیم بدون اینکه ترسها و وابستگیها و ... حواسمون رو پرت کنن، طبعا اون رنج رو نخواهیم برد.
پس جواب بودا شد: تمرکز کردن رو تمرین کنیم!
سه ب) اپیکور گفت احساسات همیشه غلبهی زیادی داره تو رنجها و ما رو از درون کنترل میکنه و شفاف فکر کردنمون رو گند میزنه توش. پس برای شفاف فکر کردن باید بریم سراغ چیزای بیرونی. اون چیز بیرونی به صلاحدید آقای اپیکور یه دوسته. یه دوست همینجور خشک و خالی نهها! یه دوستی که بتونه شبیه تو فکر کنه و دنیا رو بتونه از نگاه تو ببینه. چون قراره جای تو فکر کنه و جای تو ارزشگذاری کنه. حالا با اون رفیق که مشورت میکنی، به فکر کردنت جهت میده. لحظاتی که داری هذیون میگی یا خیلی پرت فکر میکنی، میزنه تو دهنت که اسکل داری اشتباه میزنی. و تو بعد صحبت کردن میبینی شرایط به اون بغرنجی که حس میکردی هم نبوده.
پس جواب اپیکور شد: دوستهای همفاز (و عاقل؟) داشته باشیم!
سه ج) من هم همیشه دوست دارم تو مسائلی که هیچکس ازم نظری نخواسته نظرمو مطرح کنم. به نظر من یه راه برای شفاف فکر کردن، رو کاغذ فکر کردنه. یعنی شما بیای مشکل رو بنویسی. تبعات مشکل که ازش ناراحتی رو بنویسی. راههای جایگزین رو بنویسی و ... تو همهی اینها هم باید شواهد موافق و مخالف طرز فکرت رو بنویسی، چون ممکنه واقعا یه حس احمقانه باشه و نه یه چیزی بر اساس واقعیت. چون توی نوشتن فقط مسائل مربوط رو مینویسی و نه هر خزعبلی که از ذهنت رد میشه، خروجی نهایی یه اندیشهی به نسبت فیلتر شدهاست.
پ.ن: من کل کل کل سواد و شناختم از فلسفه در حد یه پادکست خیلی گوگولی و نه اونقدر تکنیکال به اسم Philosophize This!ه. این متن هم ترجمهی غیرامانتدارانهای از قسمت دهمشه. فلذا بابت نوشتههام هیچ مسئولیتی نمیپذیرم :))
شما با اون مشکلایی که با خواب حل نمیشن چیکار میکنید؟
با اون مشکلایی که فقط با خواب حل میشن ولی با بیداری بر میگردن چی؟
کاش میتونستم بدون اینکه احمق جلوه کنم، از جدیترین دغدغههام، به جدیترین شکل ممکن باهاتون صحبت کنم
و مطمئن باشم که شما هم موقع جواب دادن خودتونید، بدون سانسور!