پدر در زندان است، بین خودمان باشد
پدر در زندان است. و مادر. و برادر و خواهر هم. دختر پرشیطنت همسایه هم همینطور. هفتهی گذشته هفت ساله یا نوزدهساله شد دقیق نمیدانم.
هفتهای یکبار، شنبهها یا یکشنبهها، به ملاقاتشان میروم. هر موقع که بیدار شدم راه میفتم. صبح اگر حرکت کنم شب میرسم و شب اگر حرکت کنم، صبح. عصرها حرکت نمیکنم که به سیاهی سپیدهدم نخورم.
بعضی هفتهها فرصت نمیشود و بعضی دوهفتهها هم گاهی.
بین دو ملاقات برایم نامه مینویسند. من هم با تاخیر، چندکلمهای جواب میدهم. گاهی آنقدر تاخیر میکنم که وقت ملاقات بعدی میرسد و شفاهی و رو در رو سکوت میکنم هرچه که در نامه میخواستم بنویسم. من هم گاهی نامه مینویسم. جواب هم میگیرم. نه آنقدر دیر، اما همانقدر مختصر.
راستش من هم در زندانم. هفتهای یکبار شنبهها یا یکشنبهها برای هواخوری اجازه میدهند بیرون بروم. بعضی هفتهها نمیگذارند و بعضی دوهفتهها هم گاهی. پرسنل ندارد زندان من. میگویند خودم از پس خودم بر میآیم و من میگویم خودم از پس خودم بر نمیآیم.
هوا هم خوب است سلام میرساند.
هفتهای یا دوهفتهای یکبار این دخترک زشت مغرور برایم غذا درست میکند و به زندان میاورد. میگوید از دوستان قدیمی او هستم ولی من او را نمیشناسم. به رویش نمیآورم اما. میگوید از دوستان قدیمی او هستم ولی نمیگوید از دوستان قدیمی من است. اگر اشتباه نکنم خودش هم در بند کناری من زندانیست. گفتم که نمیشناسمش اصلا. وقتی غذا میآورد قاشق کنارش نیست. یکبار گفتم قاشق هم میآوری، خندید و گفت نه. فتانه میگوید قاشقهای این دخترک همه خاکیست. نمیدانم او از کجا میداند ولی شاید از این آدمهای به دنبال فرار است. گفتم که نمیشناسمش اصلا.
بدون قاشق هم میشود غذا را خورد. من از پس خودم بر میآیم. اما بعدش دستانم کثیف میشود و میمالد به لباسهایم و بالشم و روحیهام و نامههایی که قرار بود بفرستم آن یکی زندان. و این بهانهی دیگریست که میآورم برای دیر به دیر نامه نوشتن.
- ۰۲/۰۳/۰۴