دیوار، Wall

یه دیوار که از دلم حک کنم روش. A wall to carve in it what goes in my heart.

دیوار، Wall

یه دیوار که از دلم حک کنم روش. A wall to carve in it what goes in my heart.

قبلا این وبلاگ رو ثامن‌بلاگ بود، اما اونا مهمون‌نوازای خوبی نبودن، انداختنم بیرون :))
الان اینجام
من کلا آدم شادیم، اما احتمالا این وبلاگ جدیت و گاها اندوه بسیار داشته باشه و کاربردشم همینه. قراره با «دیوار» حرف بزنم! شاید بعدا یکی پژواک صدامو گرفت :)

I am mainly a silly, happy person, though, this blog has a serious and sometimes sorrowful taste to it. I am supposed to talk to Wall! Maybe somebody gets my echo later.

پیام های کوتاه
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۱/۰۱
    Help
۱۸
فروردين


ز دست دیده و دل هر دو فریاد

که هرچه دیده بیند، دل کند یاد

  • رضا عساکره
۱۳
فروردين
در پست قبل از هرم نیازها گفتم
ولی این که نیازی وجود داره، پوشش پلیدیست برای این که «روز به روز از انسانیت دور شدنم» و «به آشغال گذشته تبدبل شدنم» رو توجیه کنم

و به همین دلیل، خاک بر سر من!
  • رضا عساکره
۰۸
فروردين
نیازهایی داریم ما انسان‌ها و یک هرمی هست به اسم هرم مازلو که طبقه‌بندی کرده این نیازها رو و ادعا می‌کنه که به ترتیب، نیازها از پایین این هرم احساس می‌شوند و با رفع هر سطح، به سطوح بالاتر می‌رسیم
می‌توانید نگاه کنید به این عکس از ویکی‌پدیای جهان‌خوار

در سطح اول هرم، نیازهای فیزیکی، منتظر ما جوانهای جویای نام و جویای کامند! نیازهایی از جمله رفع گرسنگی و تشنگی، سلامتی و در ورژن‌هایی از این هرم، نیاز به رابطه‌ی جنسی(در ورژنی دیگر، این بزرگوار را در سطح سوم می‌بینیم)
سطح بعدی به احساس امنیت و آسایش خاطر اختصاص دارد.
نیاز به دوست داشته شدن و روابط عاطفی، پس از رفع تشنگی و گرسنگی و ناامنی سراغ ما می‌آیند. (در واقع این‌که قدیمی‌ها می‌گفتند گرسنگی نکشیدی که عاشقی از یادت بره، یعنی هنر نزد ایرانیان است و بس و مازلو کلش ماس ماس و از این جور خزعبلات)
و بعد احساس نیاز به محترم شمرده شدن و شخصیت داشتن و اعتماد به‌نفس و مثلهم را می‌بینیم که آخرین مانع رسیدن به احساس نیازهایی همچون خلاقیت و حل مساله و اخلاقیات و این‌هاست.
(در ورژنی دیگر از این هرم پر ورژن، سطح بالاتری به اسم نیازهای متعالی هم دیده می‌شود)

و اما نوبت مازلو تمام شد و نوبت به آقا رضای قصه‌ی ما رسید!
احتمالا اگه پست تغییر حقیر را خوانده باشید، لازم نیست این قصه را تعریف کنم! اگر هم نخواندید هم می‌توانید به آن مراجعه کنید و سپس مجددا همین خط را بخوانید :دی

این‌که داداش رضا در کدام سطح محصور است، به خودش مربوط است.
شاید الان یک حدسهایی بزنید، و من هم میدانم چه حدسهایی‌ست! داداش رضا هم! اما زود قضاوت نکنید!
  • رضا عساکره
۰۳
فروردين
استعشاق، یا دیگری را عاشق خود خواستن! کلمه ای که 10 دقیقه س اختراعش کردم اما با مفهومش عمریست درگیرم
فقط خواستم بگم استعشاق کسی که میدونی قرار نیست باهاش کاری داشته باشی، ممنوعه. اصلا حرامه!
  • رضا عساکره
۲۹
اسفند
نمیدونم حس واقعی‌ایه یا نه
ولی قبلترا دغدغه‌هام گنده‌تر بود
از جنس بهتر کردن وضع دنیا
از جنس بهتر کردن وضع خودم حتی

عوض شدم رفیق

  • رضا عساکره
۲۹
اسفند

طرف نشسته بود می‌گفت: این‌که ما آخرتو نادیده می‌گیریم به خاطر اینه که دوره ازمون خیلی! اصلا ملموس نیس! اگه نتایج کارمونو می‌دیدیم همه سفت و سخت براش میجنگیدیم!


حس می‌کنم اشتباه می‌گفت!

یه مثال بزنم بعد بگم چرا؟

میری سالن بدنسازی، میبینی نتیجه‌ی همه دمبل زدن و اینا، شده یه گولاخی که داره کل دستگاهو از زمین می‌کنه و دوباره میذاره سر جاش!

با خودت می‌گی چه شاخ! منم می‌خوام مثه این شم!

یه هفته دو هفته کار می کنی بعد شل میشی


خب؟ منظورم واضحه؟

داستان ندیدنه نیست

داستان اینه که ما عجولیم

اون اشتیاقه و اون لذته رو زود می‌خوایم


بر می‌گرده به اراده


کم و زیاد داره‌ها!

ولی تهش عجولیم!

یکی اراده‌ش در حد کنترل شکمش برای رژیمه، یکی شکلات می‌بینه از جا در میره

یکی در حد درس خوندن برای کنکوره ارادش، یکی برای ۱۰ دقیقه مداوم پشت کتاب موندنم براش سخته

ولی همه‌ی اینا تقریبا (به معیت من) آستانه اراده دارن

شاید خودمونم بدمون نیاد آدم حسابی باشیم ولی اراده‌مون پایینه


همین!

  • رضا عساکره
۲۲
اسفند

من خوب نیستم!

صرفا فرصت نشده بد باشم! همین!

  • رضا عساکره
۲۱
اسفند

پست پیش از رضایت از زندگی‌م نوشتم!

من خیلی اوقات به گذشته‌م که نگاه می‌کنم، میبینم با صرف نظر از یه سری جزییات من از روند زندگیم راضیم

شاید از شرایطی که توش هستم راضی نباشما، اما از این‌که چه راهی رو تا الان اومدم، راضی‌م

و خب خدا رو شکر!

  • رضا عساکره
۲۱
اسفند

من از بچگی خیلی ورزش رو دوست داشتم! شدیدا! همه‌چی رو پیگیری می‌کردم. حتی احبار ورزشی کریکت تو اون طرف هند رو!

اما بابام به زور منو از پیگیری این‌مدلی ورزش دور کرد.

مثلا یادمه یه روزی اومد و گفت از این به بعد ماکزیمم روزی اجازه داری نیم‌ساعت اخبار یا هرچیز ورزشی ببینی

من از بچگی خیلی نقاشی رو دوست داشتم و کلی هم زمان براش می‌ذاشتم.

اما بابام به زور منو از اون فضا دور کرد.

یادم میاد یه روزی جلو خودم به مامانم گفت «من هرچی به این بچه بی محلی می‌کنم، تو باز داری تشویقش می‌کنی! بابا بذار برسه به درساش!»

من از بچگی شیفته‌ی تاریخ بودم

اما بابام به زور منو از پیگیری حرفه‌ای تاریخ دور کرد

به یاد دارم یه روز مامانم می‌گفت که «بابات میگه نگرانم این بچه جای این‌که به زندگیش برسه، بقیه عمرشو تو خاک و اینا درحال باستان‌شناسی باشه»

من روانشناسی رو خیلی دوست داشتم

اما بابام به زور منو وادار به ادامه ندادن تو رشته‌ی انسانی کرد.

می‌گفت من خودم انسانی خوندم، میدونم تهش هیچی نیس، برو به زندگی واقعی برس


جالب هم هست که خیلی اوقات همون موارد رو تشویق می‌کرد که غیرحرفه‌ای پیگیری کنم، مثلا ورزش، مثلا هنر، مثلا تاریخ


بابام ترجیحش این بود که پزشک بشم اما این یه مورد رو هیچ‌وقت بهم اجبار نکرد اما شدیدا ابراز حمایت می‌کرد از طی مسیر تجربی

بابام ترجیحش بر این بود که المپیادو ول کنم و بیشتر به کنکور بپردازم ولی این یه مورد رو هیچ‌وقت بهم اجبار نکرد اما شدیدا ابراز حمایت می‌کرد از طی مسیر کنکور


بابام یه جاهای زیادی تصمیمش رو بهم دیکته کرد! جاهای زیادی هم نه!


و من از شرایط فعلیم راضیم

واقعا راضیم

و حس می‌کنم راضی‌تر از این‌که یه نوازنده یا نقاش باشم! یا یه باستان‌شناس! یا یه روانشناس(اینو مطمئن نیستم)! یا یه ورزشکار حرفه‌ای!


و خب واقعا دست بابام درد نکنه :)

  • رضا عساکره
۰۷
اسفند
اثباتم برای وجود خدا اینه که منو اینقدر پررو آفریده، هرروزم دارم پررو تر میشم [در این‌جا اموجی مناسب درج می‌شود]
یه آدم به خودی خود نمی‌تونه این‌قدر رو داشته باشه! [در اینجا هم] :دی
  • رضا عساکره