طرف نشسته بود میگفت: اینکه ما آخرتو نادیده میگیریم به خاطر اینه که دوره ازمون خیلی! اصلا ملموس نیس! اگه نتایج کارمونو میدیدیم همه سفت و سخت براش میجنگیدیم!
حس میکنم اشتباه میگفت!
یه مثال بزنم بعد بگم چرا؟
میری سالن بدنسازی، میبینی نتیجهی همه دمبل زدن و اینا، شده یه گولاخی که داره کل دستگاهو از زمین میکنه و دوباره میذاره سر جاش!
با خودت میگی چه شاخ! منم میخوام مثه این شم!
یه هفته دو هفته کار می کنی بعد شل میشی
خب؟ منظورم واضحه؟
داستان ندیدنه نیست
داستان اینه که ما عجولیم
اون اشتیاقه و اون لذته رو زود میخوایم
بر میگرده به اراده
کم و زیاد دارهها!
ولی تهش عجولیم!
یکی ارادهش در حد کنترل شکمش برای رژیمه، یکی شکلات میبینه از جا در میره
یکی در حد درس خوندن برای کنکوره ارادش، یکی برای ۱۰ دقیقه مداوم پشت کتاب موندنم براش سخته
ولی همهی اینا تقریبا (به معیت من) آستانه اراده دارن
شاید خودمونم بدمون نیاد آدم حسابی باشیم ولی ارادهمون پایینه
همین!
پست پیش از رضایت از زندگیم نوشتم!
من خیلی اوقات به گذشتهم که نگاه میکنم، میبینم با صرف نظر از یه سری جزییات من از روند زندگیم راضیم
شاید از شرایطی که توش هستم راضی نباشما، اما از اینکه چه راهی رو تا الان اومدم، راضیم
و خب خدا رو شکر!
من از بچگی خیلی ورزش رو دوست داشتم! شدیدا! همهچی رو پیگیری میکردم. حتی احبار ورزشی کریکت تو اون طرف هند رو!
اما بابام به زور منو از پیگیری اینمدلی ورزش دور کرد.
مثلا یادمه یه روزی اومد و گفت از این به بعد ماکزیمم روزی اجازه داری نیمساعت اخبار یا هرچیز ورزشی ببینی
من از بچگی خیلی نقاشی رو دوست داشتم و کلی هم زمان براش میذاشتم.
اما بابام به زور منو از اون فضا دور کرد.
یادم میاد یه روزی جلو خودم به مامانم گفت «من هرچی به این بچه بی محلی میکنم، تو باز داری تشویقش میکنی! بابا بذار برسه به درساش!»
من از بچگی شیفتهی تاریخ بودم
اما بابام به زور منو از پیگیری حرفهای تاریخ دور کرد
به یاد دارم یه روز مامانم میگفت که «بابات میگه نگرانم این بچه جای اینکه به زندگیش برسه، بقیه عمرشو تو خاک و اینا درحال باستانشناسی باشه»
من روانشناسی رو خیلی دوست داشتم
اما بابام به زور منو وادار به ادامه ندادن تو رشتهی انسانی کرد.
میگفت من خودم انسانی خوندم، میدونم تهش هیچی نیس، برو به زندگی واقعی برس
جالب هم هست که خیلی اوقات همون موارد رو تشویق میکرد که غیرحرفهای پیگیری کنم، مثلا ورزش، مثلا هنر، مثلا تاریخ
بابام ترجیحش این بود که پزشک بشم اما این یه مورد رو هیچوقت بهم اجبار نکرد اما شدیدا ابراز حمایت میکرد از طی مسیر تجربی
بابام ترجیحش بر این بود که المپیادو ول کنم و بیشتر به کنکور بپردازم ولی این یه مورد رو هیچوقت بهم اجبار نکرد اما شدیدا ابراز حمایت میکرد از طی مسیر کنکور
بابام یه جاهای زیادی تصمیمش رو بهم دیکته کرد! جاهای زیادی هم نه!
و من از شرایط فعلیم راضیم
واقعا راضیم
و حس میکنم راضیتر از اینکه یه نوازنده یا نقاش باشم! یا یه باستانشناس! یا یه روانشناس(اینو مطمئن نیستم)! یا یه ورزشکار حرفهای!
و خب واقعا دست بابام درد نکنه :)
و دو مقوله هستند که متفاوتند:
سناریوی اول:
- همه میگن فلانی چقدر ضعیفه! باید برم بدنسازی که کسی راجع بهم چیز بد نگه
سناریوی دوم:
- هیچکی نمیگه فلانی چقدر قویه! باید برم بدنسازی که همه راجع بهم چیز خوب بگن
اولی رو به عنوان حفظ عزت نفس / شخصیت / ... بشناسم
دومی رو به عنوان نیاز به نگاه / توجه / ... بشناسم