روند بدین شرح است:
یک فرضی میکنی
طبق اون فرض خیالبافی میکنی و خیالبافی و خیالبافی
نتیجتا تلقین و تلقین و تلقین
و از خیالش، رویاش، توهمش لذت میبری
و بعد میفهمی که فرض اشتباه بوده
و حالا لحظات خوبی رو برات آرزومندم
روند بدین شرح است:
یک فرضی میکنی
طبق اون فرض خیالبافی میکنی و خیالبافی و خیالبافی
نتیجتا تلقین و تلقین و تلقین
و از خیالش، رویاش، توهمش لذت میبری
و بعد میفهمی که فرض اشتباه بوده
و حالا لحظات خوبی رو برات آرزومندم
اولا. لازم میبینم مجدد تاکید کنم: کاریز خوش دارد خیال کند رودها برای او به حرکت در میآیند(خب کاریزه دیگه اسکله)
ثانیا: دوستی توصیف فوقالعادهای داشت چندساعت پیش از شرایطش که خیلی قابل انطباقه، میگفت تو وضعیتیم که برم جلو باخته، وایسم سر جام هم باخته
ثالثا: از غریبهای خوندم که میگفت آینده رو خیالبافی نکن، سورپرایز شی بهتر از اینه که ناامید شی
رابعا: هم کاریزم هم اسکلم هم هر حرکتی بزنم باخته، هم خیالبافم هم ناامید شدم
خامسا: که با این درد اگر در بند درمانند، در مانند
سادسا: بگیر بخواب حاجی 😁😁
طبق احساسات پیشآمده دیشب و مشاهدات دیروز ظهر و عمل امروز صبح، لازم دونستم از جاج بنویسم
الان که دارم مینویسم مطمئن نیستم چقدر باید وارد جزییات شم
فعلا یه جمله بنویسم شاید حین تایپش تصمیم گرفتم 😅😁
میفرماید که: قبل از اینکه راجع به راه رفتن کسی قضاوت کنی، سعی کن با کفشاش راه بری
بعد خودم اضاصفه میکنم که: بعدم که راه رفتی مستقل از نتیجه، دهنتو ببند سرت تو کارت باشه
خلاصه که آره، یک واقعیتی رو باید در نظر بگیریم و اون هم جهان واقعیه (coined by Qasem) و اینکه چقدر دنیای ساختهی ذهنیمون و ایدهآلهامون با واقعیت مچ میشن
ترجیح هم دادم وارد جزییات نشم 😁😉
یک ویژگیای دارم حقیر، اینکه وقتی میخوام کاری کنم، اعم از درس خوندن / حموم رفتن / ...، کلی دلایل و انگیزه برای خودم میسازم که حتما اینکارا در درازمدت(!) برای من لازمه :|
و از طرف دیگه خدا نکنه نخوام کاری رو انجام بدم
اینجا گفتم یه چیزایی،
یه مورد دیگه از اون حالتا امروز برام تداعی شد:
یادمه اون موقعا، مرداد و شهریور حدودا، حدود ۵ و نیم، ۶ صبح، وقتی همه خواب بودن، کم انرژی و خسته و نگران، اما امیدوار، صبحونمو میخوردم، لپتابو روشن میکردم، تا مدتی که منتظر روشن شدنش بودم یه آب یخی درست میکردم و یه لیوان ازش میخوردم و یه لیوان میریختم و همراه خودم میآوردم میشستم پای لپتاب. داشتم یه بازی مینوشتم و همزمان کولر هم روشن بود و آب یخ بود و سردم بود و یه پتو رو دوشم. یه ذره دیگه هم مامانم بیدار میشد. همین حالت تقریبا امروز بهم گذشت و وحشیانه هولم داد لا لو های سه سال پیش!
میگفتش که:
تو نگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای، هزاری، تو چراغ خود برافروز
و باب یه سوال رو باز میکنه:
واقعا؟