ابتهاج (ظاهرا تو روزای بیماری شهریار) پکر بود و برا شهریار نوشت:
با من بیکس تنها شده یارا تو بمان من بی برگ خزان دیده دگر رفتنیام داغ و درد است همه نقش و نگار دل من زین بیابان گذری نیست سواران را لیک هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم «سایه» در پای تو چون موج دمی زارگریست |
همه رفتند از این خانه خدارا تو بمان تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان دل ما خوش بفریبی است، غبارا تو بمان به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان |
شهریار هم اعصاب نداشت جواب داد:
سایه جان رفتنی استیم بمانیمکه چه؟ درس این زندگی از بهر ندانستن ماست خود رسیدیم بجان، نقش عزیزی هر روز آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز دور سر هلهله و هالهء شاهین اجل کشتئی را که پی غرق شدن ساختهاند قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز بدتر از خواستن این لطمهء نتوانستن ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست گر رهائی است برای همه خواهید از غرق قاتل مرغ و خروسیم یکی مان کمتر شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند |
زنده باشیم و همه روضه بخوانیمکه چه؟ این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟ دوش گیریم و بخاکش برسانیم که چه؟ بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟ ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟ هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟ بی ثمر غورهی چشمی بچلانیم که چه؟ هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟ کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟ ورنه تنها خودی از لجه رهانیمکه چه؟ این همه جان گرامی بستانیم که چه؟ ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟ |
قشنگ بود و خوندنی، بخونید حظ ببرید