یک الف) آدمای ترسو همیشه خیلی به دنیا حال دادن! مثال میخوای؟ یه روز بودا برای اولین بار رفت بیرون قصر باباش یه دور بزنه، دید عه! شت! یکی داره میمیره! یکی مریضه! یکی پیره! یکی .... همینجور که گرخیده بود از همراهش پرسید: سید اینا چرا این مدلین؟ چرا اینقدر اذیتن؟ اون سید بهش گفت(فرض کنید بکگراند حرفای سید داره آهنگ کلید اسرار پخش میشه): این شتریه که رو همهمون میخوابه! ناگزیره! همه بالاخره یه روزی رنج رو باید تجربه کنیم.
یک ب) آدمای نگونبخت همیشه خیلی به دنیا حال دادن! مثال میخوای؟ یه روز اپیکور برای چندمین بار یه نگاه به سر و وضع خودش انداخت! یه آدمی که از شب تا صبح، از صبح تا شب سگ دو میزنه هیچی نمیشه. با یه خانوادهی از هم پاشیده و با یه کودکی سخت! یه زندگی سراسر رنج!
دو) بودا و اپیکور به این نتیجه رسیدن که غایت زندگی تلاش برای دوری از رنج تا حد ممکنه! نظرات زیادی داشتن که من هیچکدومشونو حالیم نیست، اما یه نظر دارن که میخوام از اون بگم براتون. پس چراغا رو خاموش کنید که میخوام دلا پر بکشه هند و یونان. اپیکور و بودا نشستن نگاه کردن دیدن خب یه سری رنجا که واقعا رنجن کاریشون نمیشه کرد. اما یه سری چیزا هستن که یه عده ازشون رنج میبرن یه سری خیلی راحت مدیریتش میکنن. به این نتیجه رسیدن که با توجه به اینکه واقعیت این اتفاقا یه چیزه ولی برخورد آدمای مختلف باهاش فرق داره، پس احتمالا میشه به این چیزا به چشم رنج نگاه نکرد. در حقیقت این اتفاقا نیستن که رنجآورن. این ماییم که مثلا به خاطر اهمیت دادن بیش از حد به یه چیزی یا مثلا در نظر نگرفتن راههای جایگزین یا مثلا وابستگی عاطفی به یه چیزی خیلی از یه مشت اتفاقا رنج میبریم. این مجموعهی «اهمیت دادن بیش از حد به یه چیزی یا مثلا در نظر نگرفتن راههای جایگزین یا مثلا وابستگی عاطفی به یه چیزی و امثالهم» رو اسمشو گذاشتن شفاف و صحیح فکر نکردن. و راه دوری از رنج رو شفاف و صحیح فکر کردن دونستن. بذارید یه مثال بزنم. فرض کنید از اینکه عشق زندگیتون گذاشته رفته رنج میبرید. یا از مصاحبهی کاریای که توش رد شدید. یا هر بولشت دیگهای که تو این دست چیزها میگنجه. شما میخواید به تخمینی از میزان اسفناک بودن اوضاع برسید. اما اولین چیزی که به ذهنتون میاد اینه که وای دیگه بدون اون شخص/شغل من چه آیندهی تباهی دارم. دوباره یه ذره میخواید دقیق فکر کنید، به این فکر میفتید که وای چقدر نبود همچین کسی یا چیزی منو از ایدهآلهای زندگیم دور میکنه. بعد دوباره ....
حالا سوال این بود که چطور شفاف فکر کنیم؟
سه الف) بودا گفت برای شفاف فکر کردن باید تمرکز کنیم. متمرکز نبودن واقعا گند میزنه به شفاف فکر کردن. بیاید سعی کنید ۱۰ دقیقه متوالی فقط یه نون بربری رو در نظر بگیریم و به هیچ چیز دیگهای، مطلقا هیچ چیز دیگهای جز اون فکر نکنیم. من قبلا جاتون سعی کردم و خیلی سریع مقهور شدم :)) (دروغ گفتم من سعی نکردم ولی میدونم نمیتونم) تو مثال رنج بالا هم وضع همینه. ما اگه بتونیم با تمرکز به یه راه جایگزین و به یه ارزشگذاری نسبت به از دست رفتهها فکر کنیم بدون اینکه ترسها و وابستگیها و ... حواسمون رو پرت کنن، طبعا اون رنج رو نخواهیم برد.
پس جواب بودا شد: تمرکز کردن رو تمرین کنیم!
سه ب) اپیکور گفت احساسات همیشه غلبهی زیادی داره تو رنجها و ما رو از درون کنترل میکنه و شفاف فکر کردنمون رو گند میزنه توش. پس برای شفاف فکر کردن باید بریم سراغ چیزای بیرونی. اون چیز بیرونی به صلاحدید آقای اپیکور یه دوسته. یه دوست همینجور خشک و خالی نهها! یه دوستی که بتونه شبیه تو فکر کنه و دنیا رو بتونه از نگاه تو ببینه. چون قراره جای تو فکر کنه و جای تو ارزشگذاری کنه. حالا با اون رفیق که مشورت میکنی، به فکر کردنت جهت میده. لحظاتی که داری هذیون میگی یا خیلی پرت فکر میکنی، میزنه تو دهنت که اسکل داری اشتباه میزنی. و تو بعد صحبت کردن میبینی شرایط به اون بغرنجی که حس میکردی هم نبوده.
پس جواب اپیکور شد: دوستهای همفاز (و عاقل؟) داشته باشیم!
سه ج) من هم همیشه دوست دارم تو مسائلی که هیچکس ازم نظری نخواسته نظرمو مطرح کنم. به نظر من یه راه برای شفاف فکر کردن، رو کاغذ فکر کردنه. یعنی شما بیای مشکل رو بنویسی. تبعات مشکل که ازش ناراحتی رو بنویسی. راههای جایگزین رو بنویسی و ... تو همهی اینها هم باید شواهد موافق و مخالف طرز فکرت رو بنویسی، چون ممکنه واقعا یه حس احمقانه باشه و نه یه چیزی بر اساس واقعیت. چون توی نوشتن فقط مسائل مربوط رو مینویسی و نه هر خزعبلی که از ذهنت رد میشه، خروجی نهایی یه اندیشهی به نسبت فیلتر شدهاست.
پ.ن: من کل کل کل سواد و شناختم از فلسفه در حد یه پادکست خیلی گوگولی و نه اونقدر تکنیکال به اسم Philosophize This!ه. این متن هم ترجمهی غیرامانتدارانهای از قسمت دهمشه. فلذا بابت نوشتههام هیچ مسئولیتی نمیپذیرم :))