I need help
A new fear just unlocked. Imagine having a crush on sb and they have the same feeling in return. Then, they die in an accident. Then, you go to use toilet, but because they love you, their soul pays you a visit. While you have nothing on. And then they see your ding dong. And it looks small in their opinion. And you lose some aesthetic points. God it's scary!
If I had a time machine and I could use it only for one purpose, i would say everything I kept in my heart. I would shout them, scream them, brutally humiliate people, embarrass them for how they treated me with the strongest emotions I could provoke. Make them blush and we would cry together, holding each other tight, forgiving ourselves for being human. And then I'd go back in time as if none of these ever happened.
My head is exploding with all the things that could have but shouldn't have been said. I guess this is how emotion tumors form. The ones metastasizing to your dreams, nightmares, moments of happiness and shower thoughts.
پدر در زندان است. و مادر. و برادر و خواهر هم. دختر پرشیطنت همسایه هم همینطور. هفتهی گذشته هفت ساله یا نوزدهساله شد دقیق نمیدانم.
هفتهای یکبار، شنبهها یا یکشنبهها، به ملاقاتشان میروم. هر موقع که بیدار شدم راه میفتم. صبح اگر حرکت کنم شب میرسم و شب اگر حرکت کنم، صبح. عصرها حرکت نمیکنم که به سیاهی سپیدهدم نخورم.
بعضی هفتهها فرصت نمیشود و بعضی دوهفتهها هم گاهی.
بین دو ملاقات برایم نامه مینویسند. من هم با تاخیر، چندکلمهای جواب میدهم. گاهی آنقدر تاخیر میکنم که وقت ملاقات بعدی میرسد و شفاهی و رو در رو سکوت میکنم هرچه که در نامه میخواستم بنویسم. من هم گاهی نامه مینویسم. جواب هم میگیرم. نه آنقدر دیر، اما همانقدر مختصر.
راستش من هم در زندانم. هفتهای یکبار شنبهها یا یکشنبهها برای هواخوری اجازه میدهند بیرون بروم. بعضی هفتهها نمیگذارند و بعضی دوهفتهها هم گاهی. پرسنل ندارد زندان من. میگویند خودم از پس خودم بر میآیم و من میگویم خودم از پس خودم بر نمیآیم.
هوا هم خوب است سلام میرساند.
هفتهای یا دوهفتهای یکبار این دخترک زشت مغرور برایم غذا درست میکند و به زندان میاورد. میگوید از دوستان قدیمی او هستم ولی من او را نمیشناسم. به رویش نمیآورم اما. میگوید از دوستان قدیمی او هستم ولی نمیگوید از دوستان قدیمی من است. اگر اشتباه نکنم خودش هم در بند کناری من زندانیست. گفتم که نمیشناسمش اصلا. وقتی غذا میآورد قاشق کنارش نیست. یکبار گفتم قاشق هم میآوری، خندید و گفت نه. فتانه میگوید قاشقهای این دخترک همه خاکیست. نمیدانم او از کجا میداند ولی شاید از این آدمهای به دنبال فرار است. گفتم که نمیشناسمش اصلا.
بدون قاشق هم میشود غذا را خورد. من از پس خودم بر میآیم. اما بعدش دستانم کثیف میشود و میمالد به لباسهایم و بالشم و روحیهام و نامههایی که قرار بود بفرستم آن یکی زندان. و این بهانهی دیگریست که میآورم برای دیر به دیر نامه نوشتن.
I'll give you some love, so you can double it and give it to the next person
A tall homeless guy,
with a face older than his real age,
feeding the pigeons free of any cage.
With a long thrifted coat,
and a drab gray toque,
while sun is shining hot and bright
Was it legal to feed them?
No clue
It's legal to be homeless,
that's true
P.s: it's not supposed to be a poem
P.s: AI has generated the image